شهید سیدرضا حسینی نوده که به همراه همسرش در مزارع کشاورزی مردم فعالیت میکرد به خاطر عشق به حضرت زینب (س) دست از زندگی شست و با شعار «کلنا عباسک یا زینب (س)» به دفاع از حریم آلالله رفت.
شهید سیدرضا حسینی نوده هجدهمین شهید مدافع حرم استان گلستان نمونه بارزی از همان مستضعفان است که در نبرد با جبهه استکبار در خط مقدم حضور مییابند. این شهید که به همراه همسرش در مزارع کشاورزی مردم فعالیت میکرد به خاطر عشق به حضرت زینب (س) دست از زندگی شست و با شعار «کلنا عباسک یا زینب (س)» به دفاع از حریم آلالله رفت. این شهید بزرگوار که در آیین تشییع شهید همرزمش، شهید خوشمحمدی قسم خورده بود انتقامش را از داعش میگیرد، عاقبت خود نیز در تاریخ ۲۰ خرداد ۱۳۹۷ به شهادت رسید. گفتوگوی ما با کلثوم مهقانی همسر شهید سیدرضا حسینی، اهل روستای نودهملک گرگان استان گلستان را پیش رو دارید.
چند سال با شهید حسین همسفر بودید؟
۲۷ سال در کنار هم زندگی کردیم. وقتی به خواستگاریام آمد سرباز بود. ۲۰ خرداد ۱۳۹۷ پایان خوشی بر این زندگی مشترک مان بود.
در این ۲۷ سال زندگی مشترک سید را چطور آدمی شناختید؟
تکیهکلام سیدرضا در این ۲۷ سال این جمله زیبا بود: «خدا بزرگ است». همیشه به خدا توکل داشت. شغلش آزاد بود. هر بار که از کمبود یا سختی گله میکردم میگفت: خانمجان خدا بزرگ است. با همین یک جمله جواب من را میداد. توکل و ایمان بالایی به خدا داشت. راستش را بخواهید اگر بخواهم به اخلاق سیدرضا نمره بدهم باید نمره ۲۰ بدهم. شاید این خصوصیت اخلاقی را باید مرهون و مدیون دوران رزمندگیاش بدانیم. سیدرضا در ۱۳ سالگی به جبهه رفته بود. تجربه دفاع مقدس را هم داشت. همسرم وابستگی عجیبی به بچههایمان داشت. من یک دختر و یک پسر دارم. این وابستگی در مورد دخترمان بیشتر از همه بود. سیدرضا عاشق اهل بیت و ائمه بود. دائم در مساجد و هیئتها و مراسم مذهبی شرکت میکرد. همین علاقه و حب اهل بیت (ع) هم بهرغم همه وابستگیها او را برای دفاع از حرم به جبهه مقاومت کشاند.
پس همسرتان رزمنده دفاع مقدس هم بود؟
بله. همیشه از آن دوران برایم صحبت میکرد و خاطرات آن دوران باشکوه را مرور میکرد. سیدرضا یک نوجوان ۱۳ ساله بود که با توجه به شرایط آن روزها و احساس نیاز از روستایشان نوده به جبهه اعزام شد. سیدرضا از آزادسازی فاو برایم میگفت. از به اسارت درآمدن دوستان و همرزمانش در روند اجرای عملیات والفجر ۸ که یادم است میگفت: از دور متوجه حضور عراقیها در نزدیکی سنگر بچهها شدم. امکان ارتباط با بچهها فراهم نبود. چند تا از بچههای نوده داخل سنگر بودند. عراقیها آنها را با خودشان به اسارت بردند. من از دور شاهد این صحنهها بودم. منطقه را هم دشمن با توپ و خمپاره زیر آتش گرفته بود. بعد از به اسارت رفتن بچهها پیاده از شهر فاو تا خود مسجد جامع خرمشهر به راه افتادم. سه روز گرسنگی کشیدم. در مسیر یک حلب ۱۷ کیلویی پنیر پیدا کردم و با سرنیزه در آن را باز کردم. از گرسنگی نمیدانستم آن را چطور بخورم... شبهای زمستان را با خاطرات سیدرضا و شبنشینیها میگذراندیم. سیدرضا میگفت: پدرش مخالف حضورش در جبهه بود. پدرش میگفت: تو کوچک هستی. سن و سالی نداری، اما سیدرضا مصرانه عزم رفتن کرده بود برای همین برگه رضایتنامهای را آماده میکند و وقتی پدرش در خواب بوده با مهر اثر انگشت پدر را روی برگه رضایتنامه میزند و اینگونه برای چند ماه به جبهه اعزام میشود.
چطور شد که سیدرضا حسینی مدافع حرم شد؟
در یک کلام باید بگویم عاشق بود. سیدرضا کارگر بود. یک نیسان داشت که با آن کارگرها را جابهجا میکرد و کرایه میگرفت. همه کرایهها را جمع کرد و رفت تهران تا پیگیر اعزامش شود. آنقدر رفت و آمد تا در نهایت توانست راهی شود. حدود دو سال مدافع حرم بود. در این مدت شش باز اعزام شد؛ یک بار به عراق و چند بار هم به سوریه. اولین بار شب دهم ماه مبارک رمضان رفت و ۲۷ ماه مبارک رمضان امسال هم که به شهادت رسید.
مخالفتی با رفتنش نداشتید؟
راستش را بخواهید اول راضی نبودم، اما بعد از حضرت زینب (س) و حضرت رقیه (س) خجالت کشیدم. با خودم گفتم اگر فردا از من سؤال کنند چه جوابی دارم که بدهم اینکه چرا اجازه ندادی همسرت برای دفاع از حریم ما راهی شود! اما کمی نگران بودم برای همین آخرین بار وقتی از سوریه زنگ زده بود کمی گله کردم. گفت: این مرتبه آخر است، اما وقتی میآمد آنقدر خاطرات و حرفهای قشنگ از جبهه میزد که دیگر نمیتوانستی مخالفت کنی. مسئولیت سیدرضا در بخش مهندسی و کار با لودر و... بود. به قول دوستان و همرزمانش آچار فرانسه بود.
چطور از شهادتش مطلع شدید؟
قبل از شهادتش خواب دیدم که ترکش خمپاره به پیشانیاش خورده و سرش را باندپیچی کرده است. از خواب بیدار شدم. نگران بودم. برای کار روی زمین شالیزار راهی شدم. روی زمین مردم کار میکنم. مشغول کار بودم که پسرم زنگ زد و گفت: از طرف سپاه میخواهند به خانه ما بیایند. برایم عادی بود، چون گاهی از طرف بسیج و سپاه به ما سر میزدند. به پسرم گفتم من الان خیلی کار دارم. سر زمین نشای مردم هستم، باید کار را تحویل بدهم. اگر میشود به آنها بگو بعد از ظهر بیایند. گفت: نه تأکید دارند که حتماً الان به خانه ما بیایند. آمدم خانه. برادرم زنگ زد و گفت: کجایی؟ گفتم آمدهام خانه، قرار است از سپاه بیایند. گفت: من از مردم یک چیزهایی شنیدم! گفتم داداش نگران نباش، مردم همین طوری میگویند چیزی نیست. گفت: انشاءالله همین طوری باشد. مدت کوتاهی نگذشته بود که برادرم به خانه ما آمد. گفت: خواهرجان میگویند سیدرضا به آرزویش رسیده است. شوهرت شهید شده خواهرم. همین موقع بود که با آمدن بچههای سپاه و بسیج مطمئن شدم که دیگر رضا را نخواهم دید. در آن لحظات تنها به یاد آخرین تماسش افتادم. صبح روز شهادتش به من زنگ زد و گفت: خانم کجایی؟ گفتم من سر زمین نشا هستم. گفتم تو کجایی؟ گفت: من بیدار شدهام و میخوام بروم. گفتم سیدرضا من الان نمیتوانم صحبت کنم. بعد از ظهر تماس بگیر. گفت: باشد و بعد قطع کرد. همان روز هم شهید شد.
از آخرین دیدارتان بعد از شهادت سیدرضا بگویید
وقتی پیکرش را آوردند به سپاه رفتم. ترکشهای تله انفجاری به کنار بینیاش اصابت کرده بود. دست و پاهایش آسیب دیده بود. چهار تا از انگشتهای دستش قطع شده بود و صورتش هم سوخته بود. همسرم در وصیتنامهاش به بچهها سفارش کرده به نماز جماعت و نماز اول وقت توجه داشته باشند. پیرو ولایت فقیه باشند و به مناسبتهای اجتماعی- سیاسی نظیر ۲۲ بهمن اهمیت بدهند چراکه دشمن در صدد بر هم زدن صفوف اتحاد ماست.
در پایان اگر صحبتی دارید بفرمایید
دوستانش از دلاوری همسرم خیلی برایمان روایت کردند. هیچ وقت فکر نمیکردم تشییع پیکر شهیدم آنقدر باشکوه برگزار شود. تشییع بینظیری داشت. مردم روستا یک هفته کار کشاورزی را رها کرده بودند. همه دوستش داشتند. این روزها دلم برایش خیلی تنگ میشود. غروب که میشود روستا برایم دلگیر است. با خودم میگویم همه مردها میروند خانهشان، اما سیدرضا دیگر نمیآید. جایش در خانهام خیلی خالی است. همیشه صدایم میکرد خانم! من آن صدا را بارها و بارها بعد از شهادتش شنیدم. به دنبال صدا میروم، اما کسی را نمیبینم. پسر و دخترم به سختی قبول کردند که دیگر پدرشان نیست. این روزها مزارش میعادگاه عاشقان و دوستداران شهداست. جوان و پیر و زن و مرد برای ادای نذر و برات گرفتن از شهید سر مزارش میآیند.
نحوه شهادت سیدرضا حسینی از زبان همرزمش
تروریستهای نفهم
روز قبل از شهادت با شهید سیدرضا حسینی در بوکمال نشسته بودیم. سید در حال تکمیل فرم بود. پرسیدم این فرم برای چیست؟ گفت: این دفعه میخواهم خانوادهام را بیاورم و این فرم را باید پر کنم تحویل بدهم. گفت: تو نمیخواهی خانوادهات را بیاوری؟! گفتم نه، من فعلاً آمادگی ندارم. پس از آن برای سوختگیری به پمپ بنزین بوکمال رفتیم. این آخرین ملاقات حضوری من و سید بود. عصر روز قبل از شهادت ایشان. صبح روز شهادت ایشان با ابوعلی، یکی از بچههای سوری و یک نفر از فاطمیون به نام علی کماندو و دو نفر دیگر، پنج نفری به سمت منطقه معزلیه حرکت میکنند. در مسیر، حرکتی مشکوک از یک نفر که پشت خاکریز پنهان شده بود میبینند و پیاده میشوند و به دنبال آن فرد مشکوک حرکت میکنند. وقتی او را در حلقه محاصره قرار میدهند آن فرد که از اعضای داعش بود، اقدام به خودکشی میکند. بچهها جسد او را عقب تویوتا انداخته جهت شناساییهای بعدی با خود میآورند. پس از حرکت در فاصله حدود ۱۵۰ یا ۲۰۰ متری مشاهده میکنند جاده آسفالته با چیدن سنگ بسته شده که ابوعلی احساس خطر میکند و در صدد برمیآید از کنار جاده در شانه خاکی عبور کند که با مین کنار جادهای مواجه شده و ماشین به شدت آسیب میبیند که هر دو سرنشین جلو یعنی ابوعلی و سیدرضا به شهادت میرسند و دو نفر دیگر به شدت زخمی میشوند. علی کماندو از پشت بیسیم فریاد میزد: کسی صدای من را دارد؟ گفتم چه شده علی بگو! گفت: اینجا بچهها لت و پار شدهاند، یکی به داد ما برسد. زمانی رسیدیم که سیدرضا آسمانی شده بود. آن جا یاد اولین روزهای آشناییام با سید افتادم. آبان سال ۱۳۹۶ در آزادی المیادین درگیری شدیدی اتفاق افتاد. من تازه با سید آشنا شده بودم. سید زود عصبانی میشد و تکیهکلامی خطاب به داعشیها داشت «احمقهای نفهم». وقتی شهر آزاد شد، ساعت ۳ بعد از ظهر غبار شدیدی بلند شد. در این وضعیت، داعش، چون چندین سال در منطقه بود و آشنایی به منطقه داشت، برای باز پس گیری نقاط از دست رفته وارد عمل شد. همین حین بود که لودر سید پنچر شده بود. سید لاستیک را باز کرد و برای پنچرگیری به عقب آوردیم. هوا به شدت غبارآلود و تاریک شد. موتورهای برق را روشن کردیم و هوشیار منتظر عملیات بودیم که خبر رسید همان منطقهای که لودر پنچر شده سقوط کرده است. سریع خودمان را به آن منطقه رساندیم. درگیری شدید بود و دید محدودی داشتیم. خطر به دام افتادن ما هم زیاد بود، اما سید با رشادت تمام کار را مدیریت کرد. یک لحظه متوجه شدم لنگلنگان به سمت من میآید و زیر لب میگوید «احمقهای نفهم». متوجه شدم اتفاقی باید برایش افتاده باشد. گفتم سید چی شده؟ ترکشی به مچ پایش اصابت کرده و خون جاری بود. گفتم چه خبر؟ با ناراحتی گفت: لودر افتاد دستشان. من خندیدم. گفت: چته؟ به شوخی گفتم خب لاستیکش پیش ماست، نمیتوانند لودر را جایی ببرند. اما وقتی روز بعد منطقه را دوباره آزاد کردیم لودر را آتش زده بودند. به قول شهید سیدرضا حسینی: «احمقهای نفهم».
بازگشت
|